والتر کشیش بود. او چهارده سال پیش به این کسوت در آمده بود و از آن مدت در دوازده کلسیا خدمت کرده بود. حرارت بسیاری در یادگیری انجیل و موعظه کردن داشت و خودش را متخصص امراض روانی و درمان گناه کاری می دانست.
والتر در خطابه هایش به صراحت می گفت که وظیفه ی ما آن است که در محضر خدا مواظب کوچک ترین اعمال و رفتارمان باشیم، جرا که با ارتکاب کوچک ترین خطایی، یکسر در دامن گناه می غلتیم. بعضی وقت ها والتر در هنگام موعظه حالت عصبی و تهاجمی به خود می گرفت، به طوری که هر آدم عاقلی از علاقه و جدیت والتر برای ایجاد دافعه شگفت زده می شد.
اوضاع به همین منوال بود تا اینکه یک بار تصمیم گرفت برای یکشنبه در باره ی زنای محصنه هم موعظه کند. با همان حالت همیشگی خطابه ی غرایی در باره ی این گناه کبیره ایراد کرد... یکی دو هفته بعد، وقتی والتر داشت مراسم عشای ربانی را آغاز می کرد یکی از حضار که ظاهر موقر و متشخصی هم داشت از جای برخاست و اسلحه اش را به سمت والتر نشانه رفت. آن مرد به والتر گفت: " بهتر است دعایت را از ته دل بخوانی، چون شاید آخرین دعایت باشد و حتماً از خدا هم بخواهد که برای زناهای محصنه و غیر محصنه ات؛ ببخشدت. چون اگر دست از سر زن و دختر های من بر نداری خودم تا دروازه ی جهنم راهی ات می کنم.
چند روز بعد، شورای مخصوصی متشکل از پدران و شوهران هتک ناموس شده، نامه ای به سر اسقف منطقه نوشت و در خواست کرد که نه تنها والتر از کلیسای ناحیه ی آن ها اخراج شود، بلکه خلع لباس هم بشود.
آن ها عکس های رنگی واضحی از والتر در هنگام ارتکاب عمل به همراه نوارهای صوتی حاوی صدای زنان و دختران رو کردند که با وجود این اسناد و مدارک، والتر باز هم کم نمی آورد. او می گفت این راهی بوده که او برای اجرای این فرمان مسیح که می فرماید " به همسایه ات عشق بورز" انتخاب کرده است. درِ خانه ی یک خادم ِ خدا باید همیشه به روی بندگان خدا باز باشد، چه روز باشد، چه شب و چه نیمه شب!
ضربه نهایی وقتی بود که زن والتر اعلام کرد او با بچه ها به خانه ی پدرش برخواهد گشت؛ والتر داغان شد. او در محاصره ی دشمنان زیادی قرار داشت و کسی نبود که نجاتش بدهد. والتر به این نتیجه رسید که این ها کار شیطان است.
اما واقعاً این وضعیت به خاطر شیطان بود یا بیشعوری؟
والتر را اسقف نزد من فرستاد. او چیزی جز یک بیشعور مذهبی نبود. والتر نمی توانست بپذیرد که به طرز بسیار ماهرانه ای خودش را هم فریب می داده. مثلاًمعتقدبود که خودش را فدای زنان کلسیا رو کرده، به این ترتیب که مرهمی بر درد تنهایی شان شده و با برآورده شدن ضروری ترین نیازهایشان، کمک کرده که به زندگی با شوهران سرد مزاجشان ادامه دهند. اما بالاخره قبول کرد که چقدر به دیگران آسیب زده و از اختیاراتش سوء استفاده کرده است.
هرگز آن رور را فراموش نمی کنم که به من نظر کرد و گفت :" آیا من بیشعور بوده ام، فرزند؟ " چنین لحظاتی به کار روان درمانی ارزش ویژه ای می بخشد.سخت ترین درس او درک این مطلب مهم بود که سایر مردم برای این خلق نشده اند که او با آن ها سرگرم شود و بر ایشان فرمان براند.
والتر الان در گوشه ای از خاورمیانه مشغول شتربانی است و می گوید: "اگر خداوند بتولند امثالِ من بیشعور را ببخشد، پس قدرتمندترین قادر جهان است"و اگر کسی از او درخواست کمک یا راهنمایی کند؛ با مهربانی جواب می دهد: " هیچ وقت با یک بیشعور صلاح مشورت نکن."
از این سرگذشت ها می توان نکات چندی در باره ی بیشعوری دانست.
نه با هوش بودن و نه کودن بودن، هیچ کدام مانع از از ابتلاء به این عارضه نمی شوند. بیشعوری مرضی است که می تواند هر کسی را در هر زمانی، بدون هیچ هشداری، آلوده کند.
از خاخامی که در طول زندگی اش بیشعور های فراوانی دیده، روایت است که "هر کسی در شرایط ویژه ای می تواند وقیح باشد. همین که شرایط از بین رفت آدم معمولی به خود می آید و از وقاحتش پشیمان و سرافکنده می شود، اما آدم بیشعور دنبال فراهم کردن شرایط دیگری می گردد."
در هر حال برخی از خصوصیات مشترک بیشعورها اینهاست:
*- خود پسندی
*-نفرت آنگیزی بی حد
-خیر خواهی متکبرانه
*-ضمیر نا خودظاگاه غبر قابل نفوذ
*-کسب قدرت و خوار و خفیف کردن دیگران
*-سوء استفاده بی رحمانه از آدم های ساده
مطالبی از کتاب بیشعوری که خوندنشو به همه توصیه میکنم .. خیلی عالیه